دلهای بیقرار خراباتیان هنوز از میان بتنها و آهنها و معماریهای تیز و بیروح شهر در پیِ راهی به معنای شهادت میگردد در قطعهای آسمانی از زمین. حمیدرضا عاشورا میخواند. بچهها هر یک در گوشهای خلوت کردهاند. نمنم باران میبارد از آسمان، و چشمان این بسیجیها تر است، زلالتر از قطرات باران.
زیارت عاشورا راز رهاییست برای آنانکه همهی زمانها را عاشوا میدانند و همهی مکانها را کربلا.
اینان چند سال پس از پایان جنگ پا در این کرهی خاکی گذاشتهاند و چیزی از جنگ درک نکردهاند. چه میگویم؟! انسانهای زمینگیری چون من که همه چیز را به عقل حسابگر خویش میسنجند، در اینجا نیز روز و ماه و سال میشمارند و پای زمان را به میان میکشند، غافل از آنکه در محضر عشق زمان و مکان محو میشود. همهی معیارهای رنگین زمینی «نیست» میشوند و نابود. مگر میتوان با معادلات مادی امروز باور داشت که با سر دادن میتوان جان گرفت؟ جانی بس ارزشمندتر و پربهاتر! هرگز. و اینجاست که پای استدلال میشکند.
اینان ندیدند که چگونه ارواح پاک تسبیحگویان عروج مییابند.
اینان ندیدند که بسیجیها چگونه تعلقات را کنار گذاشتند و به قبیله عشاق پیوستند.
اینان شبهای عملیات را تنها از قاب دوربینهای مدرن دیدهاند و شاید شنیدهاند.
اما همینان خوب میدانند با زدودن گرد غربت از سنگ قبور شهدا، گرد غفلت از دل خود میزدایند. زلالِ دل، طلعت حقیقت خواهد بود اگر با یاد شهید رقیق شود.
خون شهید در افق محو نمیشود، و آنانکه عمل خود را به خون شهید خضاب کنند، اعمالشان فراموش نخواهد شد؛ مگر خون شهید فراموش میشود؟ تا دلهای صیقلیافته و آگاه هست، خون شهید چون آفتاب درخشان انعکاس مییابد.
مزار ۷۲ شهید گمنام و قطعهی ۴۴ میعادگاه سرگشتهگان و آوارگانیست که بنبستهای شهر را برنمیتابند و راه گلستان را پیش میگیرند.
با خود میگویم اگر جنگ برپا نمیشد و اگر این شهدا نبودند، عشاق چگونه سرنوشت خود را رقم میزدند؟
پنجشنبه، ۲۷ فروردین ۹۴.
م.ر.امینی