آرام در این کوچهها قدم میزنی، بالاسر هر مزار مکثی میکنی، چیزی زیر لب میخوانی، لابد زیارت عاشورایی آیه قرآنی....
هرچند دقیقه یکبار مینشینی روی یکی از همین نیمکتهای سنگی، دست میگذاری روی پهلویت و دوباره بلند میشوی و قدم میزنی....
آب میریزی روی مزارها و پای گلها و با نگاهت آب میکنی این سنگهای سفید را...
دارم خیال میکنم تو را ای بانوی بینشانه که سر میزنی به تمام بینشانها مبادا تنها باشند...