تا کی شانه به شانه تابوتهای تفحص را به دنبالت ببویم مادر؟
یادم نمیرود که آن روزهای جوانی تسبیح امالبنین در دستم میچرخاندم و ختم امن یجیب برایت برمیداشتم... تا جورابهایی که برایت بافتم پاهایت را گرم نگه دارند و مثل بچگیهایت سر سیاه زمستان، پا درد امانت را نبرد...
بعد از رفتنت اما، راست ایستادم و عهد کردم تا قیام قیامت قاب عکست را با افتخار در آغوشم بگیرم...
زرنگی را خودت یادم دادی...
که هروقت دوریات روی دلم غمباد میشود اشکهایم را پای روضه علی اکبر خرج کنم.
حالا خبر نداری...
تمام شبهایم مقتل میخوانم...
کتاب علامه را هم مثل تو اربا اربا کردهام پسرم...
کاش لااقل رفتنت را خودم به چشم میدیدم تا اینقدر در خیالاتم سرت را روی پایم نگذارم و برایت از سالهای دوری نگویم...
تا باور کنم صدایت دیگر توی گوشم نمیپیچد که برایم از اربابت حسین بگویی و چشمانت از اشتیاق برق بزند...
که بله پای سفره دامادیت را بگویی...
دلنوشته از بانو بیژنکیا