پسرم ناصر، صبحانه اش را خورد . خداحافظی کرد و رفت مدرسه. دو سه دقیقه بعد، دیدم شعبان هم راه افتاد. گفتم:"کجا؟ تو که هنوز صبحونه نخوردی" گفت:"میخوام برم دنبال ناصر". گفتم:" اون که تازه رفته." گفت:" میخوام ببینم با کیا میره مدرسه، با کیا دوسته ." گفتم:" خوب از خودش بپرس". گفت:" نه خودم باید بفهمم. اگه از خودش بپرسم فکر میکنه بهش اعتماد ندارم."
راوی: همسر شهید شعبان علی خاکی داوودی