درحالی که پیرمرد همسایه روی دوشش بود,به طرف من آمد.وقتی به من رسید, گفتم:"مادر کجا؟ این وقت روز اینجا چی کار میکنی؟ مگه نباید سرکار باشی؟" گفت :"چیزی نیست, مش حسن رو میبرم دکتر, امروز نوبت دکتر داره." نگاهی به زنبیل توی دستم کرد و گغت:"خیلی سنگینه, خسته هم شدی مگه نه؟ منو ببخش که نمیتونم کمکت کنم!مش حسن حالش خوب نیست."
راوی: مادر شهید حسین یغماییان
(عکس تزئینی میباشد)