گروه خادمین شهدا_فدک پنجشنبه ۱۴ خرداد ماه به منظور شرکت در مراسم ارتحال بنیان گذار انقلاب اسلامی, امام خمینی (ره) در گلزار شهدا برنامه ای نخواهد داشت. و از همه دوستداران شهدا و مردم عزیز میهن اسلامیمان دعوت میکند تا در این مراسم حضور یابند.
درتکاپوی چشمان منتظر پیرزنی خمیده،به رنگ های غبارگرفته ی خاک های این سرزمین می نگرم...میخواهم اما در بوی پلاو خون ونماز،بی پناه باشم...وشاید میخواهم درکنار سرخی سرو خیالم،با آن چشم های خیس همدردی کنم...اما دراین دیار،هنوز هم بوی زندگی می آید...بوی بهشت...بوی خدا...ومن باید درکنار بی خیالی ها دلم،با خیال خودم،پلاک های بی نشان را لمس کنم
هر پنجشنبه با ما همراه باشید
خواهران قطعه 44
برادران قطعه 50
از ساعت14 الی 18
همسایه مان پیرزن تنهایی بود و کسی را نداشت. نزدیک عید که میشد, شروع به شستن فرشها و خانه تکانی میکردیم. بعضی وقتها مجید یک مرتبه غیبش میزد.وقتی می آمد با خوشحالی می گفت:"رفته بودم خونه همسایه, دم عیدیه کمکش کنم. فرش هاش رو براش شستم."
راوی:مادر شهید مجید الهی سمنانی
هیچ میدانی چرا بی حـاصــلیــم...!؟!
چون که از "یاد شهیدان"
غـافــلیــــم....
عشق یعنی حرمت یک استخوان
یادگار از قامت یک نوجوان
آنکه با خون شریف اش رسم کرد
بر زمین! جغرافیای آسمان
معجزه یعنی خرق عادت، یعنی کاری خلاف عادتهای معمول و همیشگی.
این هفته سنگهای سپید فدک، شاهد معجزهای بودند از جنس دلتنگی...
این هفته آشناهای قدیم و دوستان جدید در کنار هم غبار فراموشی را تکاندند از دلهاشان و آبیاری کردند جوانههای عشق را در دلهاشان.
کاش میشد اینهمه دلتنگی را، هر روز و هر ساعت به رگهای اندیشهمان تزریق میکردیم...
این هفته هم پای قرارمان بودیم.
ای سید و مولای ما، کاش نگاهت بیفتد به این قطعه بهشتی...
در انتظار آفتاب، در این شبهای تاریک، با نور این ستارهها راه را پیدا میکنیم، دعا کنید برای استقامتمانای آیه نور
در نظر داریم در پنجشنبه آخر سال بر مزار هر شهید گمنام سبزهای به نشانه رنگ سبز انتظار بگذاریم.
هرکدوم از دوستان تمایل به مشارکت دارد، از همین حالا اعلام و اقدام کند.
=================================
سهم هر کدوم از فدکیها دو عدد سبزه کوچیک.
=================================
ان شاءالله ۲۸ اسفند ماه / پنج شنبه آخر سال/ قطعه ۴۴
یادمان باشد ولایت یادگار فاطمه است
هر که مولایش علی شد از تبار فاطمه است
یادمان باشد فداییّ علی مرتضی
بازوی بشکسته و چشمان زار فاطمه است
یادمان باشد که آثار حمایت از علی
روی چشمان کبود و اشک بار فاطمه است
یادمان باشد که سیلی زد عدو بر روی او
بیت الاحزان شاهد چشمان تار فاطمه است
یادمان باشد که پیغمبر سفارش کرده بود
در میان عرش حتی بیقرار فاطمه است
یادمان باشد عدو سیلی زد و خندید و رفت
حضرت محسن بلا شک رازدار فاطمه است
آنکه سیلی زد بر او گوش فلک را پاره کرد
هستی از روز ازل دور مدار فاطمه است
آیهٔ لولاک را در وصف او فرمودهاند
چرخش چرخ فلک از اعتبار فاطمه است
ماندهام در مدح او زیرا که مداحش خداست
خلق ارباب دوعالم شاهکار فاطمه است
از برای فاطمه در عرش اگر باشد حرم
حضرت جبریل حتما کفشدار فاطمه است
یادمان باشد که قلب عاشقان مرتضی
تا قیام حضرت حجت مزار فاطمه است
ناله زد بین در و دیوار مهدی جان بیا
تا بگیری انتقام، این انتظار فاطمه است
از بنیاد ساکی دستشان رسید، لباس بود، وسایل بود، اما اینها جای خالی پسر را پر نمیکند...
لباسها پاره بودند... مادر دوختشان، مثل دیدههایش که به در میدوخت...
مادر
با چشمان باز رفت... پدر هم اکنون تَکیده... قامتش خمیده... صورتش چروک
شده... چشمانش اما مثل سابقند... همچنان خیره و منتظر... عکس روی تاقچه
سالهاست یاد آور این واژه هست برایم: «انتظار»... واژهای عمیق درعین
سادگی...
«انتظار» را اگر خواستی معنا کنی به دایره المعارف
یعقوبهایی مراجعه کن که دیدهشان بسته شد اما به دیدار یوسفشان روشن نشد.
این چند هفته را که به «فدک» میآیـم، هر بار که آبی بر مزاری میریزم، چیزی هم در درونم فرو میریزد و میگویم نکند «مرتضای» گمشدهٔ ما باشی...
شهید مرتضی کتابی
تاریخ شهادت: ۲۴ فروردین ۶۲
شرهانی عملیات والفجر ۱
اولین قدم را که میگذارم و وارد میشوم، تفاوت را احساس میکنم حتی با یک وجب قبلش...
اینجا همہ چیز برایم مفهوم دیگری دارد، فرق میکند...
اینجا بهشت روے زمین است... و بالاترین درجہ این بهشت براے من جایے است کہ از هیچ کس نام و نشانے باقی نمانده و همہ یکساناند...
گویی همہ گم شدهاند تا من و تو پیدا شویم...
قطعہ ۴۴ را میگویم...
نمیتوانم اینجا را با قبرستان مقایسه کنم...
سکوت قبرستان مرا بہ وحشت میاندازد و اینجا آرامم میکند...
مگر سکوت با سکوت فرق میکند؟؟
پاسخی برای سوالاتم ندارم، فقط این را میدانم که:
رشتہای بر گردنم افکنده دوست..
میکشد هرجا کہ خاطر خواه اوست...
خورشید پنجشنبه که غروب میکند، چیزی در دلم فرو میریزد...
انگار دستهایی آلودگیهایم را پاک کردهاند و من طاهر شدهام، ترس دارد شروع دوباره...
من هر پنجشنبه را به شوق اینکه بهتر شروع خواهم کرد، آغاز میکنم...
امروز هم در میانه غبارروبی این سنگها، وقت آبیاری گلها، هنگام پررنگ کردن نوشتههای روی مزارتان، حتی موقع خواندن زیارت عاشورا، تمام اندیشهام این بود که چقدر همهمان پاکتر شدهایم درست مثل این سنگهای سپید...
گزارش کار امروزمان، پاک کردن دلهامان است که کاش تا هفته بعد، غبار غفلت نپوشانده باشدش...