یادمان باشد ولایت یادگار فاطمه است
هر که مولایش علی شد از تبار فاطمه است
یادمان باشد فداییّ علی مرتضی
بازوی بشکسته و چشمان زار فاطمه است
یادمان باشد که آثار حمایت از علی
روی چشمان کبود و اشک بار فاطمه است
یادمان باشد که سیلی زد عدو بر روی او
بیت الاحزان شاهد چشمان تار فاطمه است
یادمان باشد که پیغمبر سفارش کرده بود
در میان عرش حتی بیقرار فاطمه است
یادمان باشد عدو سیلی زد و خندید و رفت
حضرت محسن بلا شک رازدار فاطمه است
آنکه سیلی زد بر او گوش فلک را پاره کرد
هستی از روز ازل دور مدار فاطمه است
آیهٔ لولاک را در وصف او فرمودهاند
چرخش چرخ فلک از اعتبار فاطمه است
ماندهام در مدح او زیرا که مداحش خداست
خلق ارباب دوعالم شاهکار فاطمه است
از برای فاطمه در عرش اگر باشد حرم
حضرت جبریل حتما کفشدار فاطمه است
یادمان باشد که قلب عاشقان مرتضی
تا قیام حضرت حجت مزار فاطمه است
ناله زد بین در و دیوار مهدی جان بیا
تا بگیری انتقام، این انتظار فاطمه است
از بنیاد ساکی دستشان رسید، لباس بود، وسایل بود، اما اینها جای خالی پسر را پر نمیکند...
لباسها پاره بودند... مادر دوختشان، مثل دیدههایش که به در میدوخت...
مادر
با چشمان باز رفت... پدر هم اکنون تَکیده... قامتش خمیده... صورتش چروک
شده... چشمانش اما مثل سابقند... همچنان خیره و منتظر... عکس روی تاقچه
سالهاست یاد آور این واژه هست برایم: «انتظار»... واژهای عمیق درعین
سادگی...
«انتظار» را اگر خواستی معنا کنی به دایره المعارف
یعقوبهایی مراجعه کن که دیدهشان بسته شد اما به دیدار یوسفشان روشن نشد.
این چند هفته را که به «فدک» میآیـم، هر بار که آبی بر مزاری میریزم، چیزی هم در درونم فرو میریزد و میگویم نکند «مرتضای» گمشدهٔ ما باشی...
شهید مرتضی کتابی
تاریخ شهادت: ۲۴ فروردین ۶۲
شرهانی عملیات والفجر ۱
اولین قدم را که میگذارم و وارد میشوم، تفاوت را احساس میکنم حتی با یک وجب قبلش...
اینجا همہ چیز برایم مفهوم دیگری دارد، فرق میکند...
اینجا بهشت روے زمین است... و بالاترین درجہ این بهشت براے من جایے است کہ از هیچ کس نام و نشانے باقی نمانده و همہ یکساناند...
گویی همہ گم شدهاند تا من و تو پیدا شویم...
قطعہ ۴۴ را میگویم...
نمیتوانم اینجا را با قبرستان مقایسه کنم...
سکوت قبرستان مرا بہ وحشت میاندازد و اینجا آرامم میکند...
مگر سکوت با سکوت فرق میکند؟؟
پاسخی برای سوالاتم ندارم، فقط این را میدانم که:
رشتہای بر گردنم افکنده دوست..
میکشد هرجا کہ خاطر خواه اوست...
آرام در این کوچهها قدم میزنی، بالاسر هر مزار مکثی میکنی، چیزی زیر لب میخوانی، لابد زیارت عاشورایی آیه قرآنی....
هرچند دقیقه یکبار مینشینی روی یکی از همین نیمکتهای سنگی، دست میگذاری روی پهلویت و دوباره بلند میشوی و قدم میزنی....
آب میریزی روی مزارها و پای گلها و با نگاهت آب میکنی این سنگهای سفید را...
دارم خیال میکنم تو را ای بانوی بینشانه که سر میزنی به تمام بینشانها مبادا تنها باشند...
در چشمهات واهمه ایست همیشه.
ترس اینکه این سنگها فشار دهد سینه اش را...
یا اینکه این ریشه ها قلقلک بدهند بدنش را...
واهمه ای پشت چشمهات پیداست...
شاید ترس از اینکه بعد تو, او هم فراموش شود...
لابد به خاطر همین است که هر هفته چشمهات دنبال همه قدمها دودو میزند...
اما خیالت راحت عزیز, تا ما زنده ایم نخواهیم گذاشت که تنها بمانند لاله های میهنمان, این سنگها گواهی میدهند میثاق ما با خون شهیدان را.
اسمت قاسم است؛
رسمت شبیه علی اصغر...
دنیای ما هنوز حرمله ها می پرورد!
سلاحش می تواند هرچیزی باشد،تیر سه شعبه یا هواپیمایی که دسته دسته بمب میریزد روی سر خواب نوزادها....
من اما میخواهم قاسم باشم که دیگر نگذارم خواب نازک تو را ،هیچ حرمله ای پاره کند...
_________
به یاد #کودک_شهید
#قاسم_احمدی
متولد : 1364/03/15
شهادت : 1364/11/15
#شهید نه ماهه...
علت شهادت : #بمباران_هوایی
اینستاگرام فدک: fadak.44
معصومه یعنی عشق، یعنی استقامت
معصومه یعنی خواهر و دخت امامت
معصومه یعنی نور یعنی دل ربایی
معصومه یعنی فانی عشق خدایی
معصومه یعنی مغفرت یعنی عطوفت
معصومه یعنی لطف و احسان بینهایت
معصومه یعنی دختر خیر البریه
معصومه یعنی یاسی از نسل فریده
معصومه یعنی عمهٔ جود وکرامت
معصومه یعنی آسمانی از شهامت
معصومه یعنی شیر زن در بیشهٔ عشق
نخل بلندی از بن و از ریشهٔ عشق
معصومه یعنی یاس باغ آل عصمت
معصومه یعنی کعبهٔ آمال عصمت
معصومه یعنی با برادر تا شهادت
معصومه یعنی جان سپردن بین غربت
معصومه یعنی زینب ثانی زهرا
معصومه یعنی قلب طوفانی زهرا
وفات حضرت معصومه سلام الله علیها بر تمام شیعیان تسلیت باد
خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همهٔ تصویرهای آن
روزها یکی را که از همهٔ آنها در ذهنش پر رنگتر است، اینچنین روایت
میکند:
یادم میآید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که ازبیمارستانهای صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل میکردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با اینکه سعی کرده بودند زخمهایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل میبردیم و منتظر میماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آمادهاش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
همان
موقع که داشتم از کنار او رد میشدم تا بروم توی اتاق و چادرم را
دربیاورم، مجروح که چند دقیقهای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم
را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من میروم که تو چادرت را در
نیاوری، ما برای این چادر میرویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سختترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
ما حرفهای مشترک زیادی داریم با هم، درست مثل روزهای گذشته...
روزهای آتش و خون، روزهای دفاع کنار هم بودیم تا حتی یک وجب از خاکمان
هم به تاراج نرود؛ نه اینکه خاک مهم باشد نه اما خاک جمهوری اسلامی است که
ارزش دارد و هر کجا که جمهوری اسلامی حکومت کند قطعا خاک آن مقدس است...
حالا هم جنگ است مهربان، حالا هم شب و روز دارند به اعتقاداتمان حمله میکنند.
بیا امروز هم شیعه و سنی کنار هم از این خاک و از این دین دفاع کنیم.
هفته وحدت بر تمام مسلمین جهان مبارک
هر کی باشی فرقی نمیکنه، بدهکار اینایی هستی که زیر همین سنگا دفن شده
پیکرشون... بخواهی یا نه، باور کنی یا نه، حتی نفس کشیدنت رو هم به اینا
مدیونی. حالا بعضیا فراموشش میکنن و ترجیح میدن به روی خودشون نیارن... بعضیا هم بی سر و صدا تمام قد میایستن به احترامشون.
بعضیا از سر بغض و کینه اصل این بدهی رو منکر میشن... بعضیا هم چون حالا به جایی رسیدن و اسم و چهرهشون برای مردم شناخته شدهست، با خودشون رودربایستی میکنن.
بعضیامون به خاطر اینکه برچسب امل بودن بهمون نزنن، خودمون رو میزنیم به اون راه؛ این میون بعضیا هم بدون هیچ تکبر و تکلفی در مقابل این همه ایثار سر خم میکنن...
بعضیا هم هیچ وقت درد سقوط خرمشهر و بعد شیرینی آزادیش رو فراموش نمیکنن... این بعضیا خوب میدونن که اگه اینا خونشون رو تقدیم این خاک نمیکردن، معلوم نیست که حالا چقدر از خاکمون جزو یه کشور دیگه حساب میشد...
یادمون نمیره پدر پیر این انقلاب امام خمینی(ره) میگفتن که «من بازوی شما بسیجیان رو میبوسم»... ما هر چند دیر رسیدیم بهشون اما به سنگ مزارشون بوسه میزنیم تا یادمون بمونه زندگی امروزمون مدیون از جون گذشتن ایناست...
گفتنی است، این هفته فدک میزبان خبرنگار مجاهد حسن شمشادی بود که در
همین راستا وی از اقدامات گروه فدک تقدیر و حمایت کرد و در شبکههای
اجتماعیاش از حضورش در بین گروه فرهنگی خادمین شهدا(فدک) گفت و ابراز
خوشحالی کرد.
بچه حزباللهیها را جدای از محاسن و تیپ ظاهریشان، گریه بر مصائب آلالله معرفی میکنند. بخواهیم یا نه، من و توی مذهبی با اشکهامان (هرچند که به حق هم ریخته میشوند)گاه در نظر دیگرانی که نگرش متفاوتی دارند، دلمرده و افسرده جلوه کردهایم. اما واقعیت خیلی فرق دارد با این فکرها. این حقیقت را حالا که ماه عزای اهل بیت تمام شده؛ حالا که توشه اشکهامان را لبریز کردهایم از نام حسین علیهالسلام، بهتر میشود فهمید.
ما چه میفهمیم معنای وداع را
چه میفهمیم معنای انتظار را
چه می فهمیم از رنجی که مادرت از آخرین وداع تو بر دوش میکشد ...
چه میفهمیم جگر گوشه مان برود و دیگر خبری از او نیاید یعنی چه ...
پیکر نحیف پیرزنی
هر جمعه چه رنجی را تحمل میکند ... هر جمعه دل وسیع او چه قدر پرشوق است برای ردی از نور تو را دیدن...
حیاط دل را آب و جارو میکند با عشق ... ریسه ی امید می بندد ... شاید تو بیایی ...
و چه سرشار میشود از درد
وقتی خورشید غروب می کند و باز .... انتظار
مادرت از غم تو مرد ... تو را به خدا برگرد
لا اقل نشانی .. خطی .. نامه ای بفرست ...
دل نوشته ی یکی از خادمین فدک
پنجشنبه که میشود بیتاب میشوم؛ دقیقهها را میشمارم؛ چشم میدوزم به ساعت....
پنجشنبه که میشود به خودم قولهای زیادی میدهم، به شما هم....
پنجشنبه که میشود خاکیترین لباسم را میپوشم تا کمی شبیه شما باشم...
پنجشنبهها خاکهای مزارتان را میتکانم تا بوی شما را بگیرم....
پنجشنبهها با خودم و دوستانم وعده میکنم تا به دیدار شما بیایم... به گلزارتان... به قطعه 44... به فدک...
وعده عاشقان پنجشنبهها ساعت 11 الی 17 قطعه 44، گلزار شهدا
اینستاگرام گروه خادمین شهدا- فدک: fadak.44
پیج فدک در فیس بوک: facebook.com/fadak44
تا کی شانه به شانه تابوتهای تفحص را به دنبالت ببویم مادر؟
یادم نمیرود که آن روزهای جوانی تسبیح امالبنین در دستم میچرخاندم و ختم امن یجیب برایت برمیداشتم... تا جورابهایی که برایت بافتم پاهایت را گرم نگه دارند و مثل بچگیهایت سر سیاه زمستان، پا درد امانت را نبرد...
بعد از رفتنت اما، راست ایستادم و عهد کردم تا قیام قیامت قاب عکست را با افتخار در آغوشم بگیرم...
زرنگی را خودت یادم دادی...
که هروقت دوریات روی دلم غمباد میشود اشکهایم را پای روضه علی اکبر خرج کنم.
حالا خبر نداری...
تمام شبهایم مقتل میخوانم...
کتاب علامه را هم مثل تو اربا اربا کردهام پسرم...
کاش لااقل رفتنت را خودم به چشم میدیدم تا اینقدر در خیالاتم سرت را روی پایم نگذارم و برایت از سالهای دوری نگویم...
تا باور کنم صدایت دیگر توی گوشم نمیپیچد که برایم از اربابت حسین بگویی و چشمانت از اشتیاق برق بزند...
که بله پای سفره دامادیت را بگویی...
دلنوشته از بانو بیژنکیا