تهران زندگی می کردیم و فقط علی اصغر و زهرا را داشتیم. یک روز عصر آمد خانه.مثل همیشه نبود. کتش را گرفتم تا آویزان کنم.رفت دست و صورتش را شست و آمد.بی مقدمه گفت:"باروبندیل رو جمع کنیم و بریم سرخه ". گفتم :"برای چی؟" گفت:"هرروز زنای بی حجاب و مردای بی غیرن بیشتر میشن, مگه میشه تو این بی بندوباری بچه تربیت کرد؟"
راوی:همسر شهید ابراهیم چتری